زمان: حوالی سال ۸۵-۸۶

موقعیت: خیابان دانشگاه، ورودی مغازه تعمیرات لوازم برقی

حدودا ۱۳-۱۴ سالم بود و به تازگی توی درس حرفه و فن با کیت‌های الکترونیکی آشنا شده بودم و سرگرمی جدیدم شده بود خریدن کیت و درست کردن ابزارهای مختلف. آخرین بار از مهران کیت، کیت واکی‌تاکی (بیسیم) خریده بودم که توی توضیحاتش نوشته بود اگر میخواید بُردش بیشتر بشه از یک قطعه خاص میتونید استفاده کنید. منم در به در دنبال این قطعه بودم تا از این مغازه تعمیرات لوازم برقی سر در آوردم.

وارد مغازه که شدم یه آقای حدود ۴۰ ساله مشغول لحیم کاری بود. سلام کردم. سرش رو آورد بالا و گفت بفرمایید.
بهش گفتم دنبال یک قطعه خاص هستم که مثلا بُرد واکی‌تاکیم به ۸۰ متر برسه.

کمی سرش رو خاروند، به اطرافش نگاهی انداخت، مدتی هم فکر کرد و در نهایت رو به من کرد:

– والا ما قطعات الکترونیکی نمیفروشیم. ولی اگر میخوای …

یک جعبه از پشت سرش برداشت و گذاشت روی میز.

– اگر میخوای این بُرد بیسیم رو دارم که قبلا خودم ساختمش. یک سری قطعاتش باید تعویض بشه. تا ۵۰۰ متر رو هم جواب میده.

چشمام برق زد. ۵۰۰ متر. ته ته آمال و آرزوهای من یه واکی‌تاکی بود که بتونه از این سر خونه تا اون سر خونه رو جواب بده و در بهترین حالت توی کوچه بتونم اون یکی گوشی رو بدم دست دوستم بگم برو ته کوچه و با آخرین تکنولوژی روز دنیا پُز بدم. آقای تعمیرکار ادامه داد:

– اگر میخوای ببرش ولی باید زمان بذاری و دنبال قطعاتش بگردی.

دلهره عجیبی پیدا کردم. اگه نتونم بُردش رو درست کنم چی؟ اگه نتونم قطعه رو پیدا کنم چی؟ اصلا برای پیدا کردن قطعه کجا رو باید بگردم که خودش نتونسته پیدا کنه؟ اگه وقت نکنم چی؟ چند وقت دیگه امتحانامم شروع میشه اصلا نمی‌رسم به این کارا که. من همون واکی‌تاکی ۸۰ متری خودمو میخواستم اصلا چرا الکی پیشنهاد یه چیز نشدنی رو داره میده بهم؟ با تردید و مِن مِن کنان گفتم:

– فکر نکنم وقت کنم این کار رو انجام بدم. امتحان دارم. دستتون درد نکنه.

و عقب عقب رفتم و از مغازه خارج شدم.


داستانی که در ابتدا گفتم، چیزی بود که مدت‌ها خودم رو به خاطرش سرزنش می‌کردم. همیشه با خودم فکر می‌کردم چرا انقدر کار نیمه تموم دارم و در میانه کار همه چیز رو رها می‌کنم؟

تا اینکه به متن پایین برخوردم و ناگهان همه چیز برام عوض شد.

شده که تابحال کودک ریزجسه‌ای رو ببینید که چند قدم بلند بر میداره و از مادرش دور می‌شه؟ دخترک یا پسرک شجاعتش رو نشون می‌ده. ماجراجویانه به جلو می‌ره، هیجان‌زده میشه و بعد… می‌فهمه که چه کاری انجام داده. می‌ترسه. می‌چرخه و به سرعت پیش مادرش بر می‌گرده.
این تصویر من و شماست وقتی که داریم رشد می‌کنیم.

ترجمه تقریبی از کتاب Do The Work اثر استیون پرسفیلد

این من هستم. امین کاکاوند. امیدوارم وقتی روی صفحه درباره من کلیک کردید انتظار خوندن رزومه من رو نداشته بوده باشید. چون فکر میکنم چیزی که من رو به خوبی معرفی می‌کنه دقیقا همین مسئله‌ای هست که به شدت ذهنم رو به خودش مشغول کرده.

پس بذارید کمی بیشتر توضیح بدم. اینکه چطور تونستم به این ترس غلبه کنم. اینکه چطور امروز سعی می‌کنم با خودم مسئله‌م رو حل کنم.

بنویس:

هیچ وقت یادم نمیاد انشای خوبی نوشته باشم که معلم ادبیات بگه «آفرین! ماشالله. عجب قلمی!». برعکس. همیشه انشاهام رو یا برادرم بهم می‌گفت بنویسم، یا یه ایده‌ای رو از یه مجله زرد کپی می‌کردم یا هر کاری که می‌شد رو انجام می‌دادم که خودم ننویسم.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم حرف ارزشمندی برای گفتن داشته باشم. اما همه اینها از یک زمانی به بعد عوض شد.

دفترچه نارنجی‌رنگی داشتم که در یک بازه زمانی خاص از زندگیم خیلی کمکم کرد. هر روز حالم رو و تفکراتم رو توش می‌نوشتم. اینکه چرا نوشتن رو انتخاب کرده بودم بماند. اما مهم این بود که شروع کردم برای دل خودم نوشتن. از یک جایی به بعد که دیگه اون مسئله خاص که براش می‌نوشتم داشت حل می‌شد، با خودم گفتم: فکر کن اگر فقط برای دل خودم ننویسم و چند نفر دیگه هم نوشته‌هام رو بخونن چقدر لذت بخش‌تر می‌شه نوشتن. یه حس درونی‌ای بهم می‌گفت از خودم بیرون بیام و برای مخاطبای بیشتر از صرفا خودم بنویسم. و شروع کردم به نوشتن و به این صورت دوران وبلاگ‌نویسی من از سال ۹۳ شروع شد.

نوشتن توی فضای عمومی، برای من یک تمرین بود. تشویق‌هایی که توسط افراد تاثیرگذار زندگیم شدم، بازخوردهایی که می‌گرفتم، بازدیدهای پست‌هام که بیشتر و بیشتر می‌شد و … همه کمک کرد که جلوتر برم و ایده‌های جدیدی برای نوشتن به سرم بزنه. البته اون وبلاگ قدیمی دیگه در دسترس نیست و بعدها مهاجرت کردم به همین دامنه kakavand.me که امروز دارم توش مینویسم. اما متوجه شدم در معرض بازخورد بیرونی قرار گرفتن میتونه نقش این رو داشته باشه که اگر خودم هم بترسم یا انگیزه‌م رو از دست بدم، من رو هُل بده به سمت ادامه کار.

بعدها صفحه اینستاگرام با همین آدرس رو راه انداختم و از چیزهایی نوشتم که خودم دوستشون داشتم. ماجرای اون رو به صورت مجزا تعریف میکنم چون اون هم توی این مسیر خیلی به من کمک کرد و فهمیدم میتونم چیزی بگم که مخاطب‌های زیادی داشته باشه و برای آدمای زیادی ارزشمند باشه. اما مهم‌ترین چیزی که فهمیدم این بود که آروم آروم و قدم به قدم به جلو برم. ممکنه وسط مسیر بترسم که از گذشته خودم دور شدم ولی باز هم می‌تونم انگیزه خودم رو به دست بیارم و مسیر بیشتری رو برم تا جایی که کارهای مهم‌تری انجام بدم.

همه اینها رو من از نوشتن فهمیدم.

قبل از شروع به نوشتن من یک آدم شکست خورده بودم. اما وقتی دست به کیبورد شدم چیزهایی از خودم فهمیدم که فکرش رو هم نمی‌کردم. انگار فرصت پیدا کرده بودم که اون بچه‌ای که تازه راه افتاده بود و خودم بودم رو از یک دریچه جدید و خارج از خودم ببینم.

و امروز اینجا هستم. جایی که با نوشتن بهش رسیدم و احتمالا با نوشتن ادامه پیدا می‌کنه. و این الگوی تکرارشونده ترس و روبرو شدن با این ترس و تلاش برای رشد رو تجربه می‌کنه.

فرض کنید اگر اتم‌ها احساس داشتند

ریچارد فاینمن یک جایی گفته که فکر کنید فیزیک چقدر سخت می‌شد اگر اتم‌ها احساسات داشتند.

این موضوع برای من خیلی جذاب بود. به قدری که تصمیم گرفتم به جای دنیای مهندسی به سمت فضایی برم که بهم اجازه بده در مورد ساختارهای انسانی فکر کنم و در این زمینه کار کنم. البته نه اینکه این جمله برام جذاب باشه. نه، کلا ساختارهای انسانی برام جالب بوده همیشه.

بیزینس‌ها، نحوه تصمیم‌گیریشون، رقابتهاشون، مدل‌های فکر کردن در موردشون، ساختارهاشون، و خلاصه هر چیزی که مربوط به این فضا باشه برای من خیلی خیلی جذابه و فکر کنم اگر نوشته‌های من رو دنبال کرده باشید این موضوع کاملا مشخص باشه.

اینها مواردیه که دوست دارم در موردشون فکر کنم و بنویسم. و البته در نظر داشته باشید که اگر کاری با من داشته باشید طبیعتا باید در یکی از این زمینه‌ها باشه.

و اما مواردی که شاید برای اونها به این صفحه اومده باشید:

من الان کجا هستم و چه میکنم؟

الان من مدیرمحصول در شرکت ستون هستم. مدیریت محصول چیزی بوده که فعلا به من اجازه می‌داده توی حوزه‌ای که دوست دارم کار کنم. جایی که هم تصمیمات بیزینسی توش هست، و هم خیلی به لایه خلق ارزش برای کاربر نزدیکه. جایی که از نزدیک همه چیز رو می‌شه مشاهده کرد و توشون تغییر ایجاد کرد.

شاید فردا ببینم به شکل دیگه‌ای می‌تونم این چیزهایی که گفتم رو تجربه کنم و به اون سمت برم. اما امروز از جایی که هستم خوشحالم.

راستی کلمات کلیدی ذهنی من رو الان میتونید ببینید دیگه. خلق ارزش، نزدیک بودن به لایه خلق ارزش، ساختار و سیستم، بیزینس، انسان و … همه برای من از موارد مهمی هستن که بهشون فکر می‌کنم. اگر برای شما هم این موارد مهمه پس احتمالا حرف‌های زیادی برای زدن خواهیم داشت.

چطور ارتباط بگیریم؟

اگر به دنبال ارتباط با من هستید، احتمالا بهترین راه اینه که به این ایمیل پیام بفرستید: kakavand.amin93 [at] gmail.com

مورد دیگه‌ای می‌مونه؟

فکر نکنم. اگر چیز دیگه‌ای باشه توی همین وبلاگ می‌نویسم. راستی صفحه اینستاگرام و توییترم رو از نوار بالای همین وبلاگ می‌تونید پیدا کنید و اونجا هم حرف‌هام رو بخونید. معمولا سعی می‌کنم موضوعات تحلیلی رو اینجا بنویسم و اونجا صرفا چیزهایی که دوست دارم ولی خودم تحلیلش نکردم یا محصول ذهن خودم نیست رو اونجا بنویسم. مثلا خلاصه کتاب. یا توضیح دادن یک نظریه و چیزهایی مثل این. اما نوشته‌های این وبلاگ باید یک ردی از تفکرات خودم رو هم داشته باشه.