چند روز پیش روز معلم بود. وجود چیزی به اسم روز معلم لزوما برای من معنی خاصی نداره اما همین که کلمه «معلم» توی اون هست همیشه من رو به فکر وا میداره. من این شانس رو داشتم که به اندازه معلمهای بدی که داشتم، معلمهای خوب هم داشتم و هنوزم که هنوزه با بیشترشون در ارتباطم. البته شاید بشه گفت این شانس رو داشتم که تاثیر معلمهای خوب زندگی من بیشتر از معلمهای بد بوده وگرنه الان که نگاه میکنم شاید معلمهای بد خیلی بیشتر بوده باشن.
شاید بد نباشه یه مروری بکنم اینجا که چه تاثیراتی مد نظرم هست. چون به نظر خودم اگر این تاثیرات نبودن امین امروز هم معلوم نبود کجا باشه.
چهارم دبستان، آقای قاسم نظریان
سال سوم دبستان برای من پر از تحقیر و حس بد بود. خیلی چیز زیادی از اون سال به خاطر ندارم و شاید این یه واکنش دفاعی برای من بوده ولی چند تا تصویر عجیبی که توی ذهنم هست یه هیولاست که بچههای کلاس رو به جز دو سه نفر تحقیر میکرد و مورد آزار کلامی و در مواردی تنبیه شدید بدنی قرار میداد. هنوزم وقتی یاد اون سال میفتم عصبانی میشم. بگذریم.
سال چهارم دبستان که شروع شد من عزت نفس به شدت پایینی داشتم و فکر میکردم خیلی مهارت خاصی ندارم. آقای نظریان اما با سیستمی که چیده بود من رو دوباره انداخت توی مسیر. کلاسهای آقای نظریان این شکلی بود که ما هر روز یه آزمون کوچیک میدادیم. هر کسی که پشت سر هم ۲۰ بار نمره کامل رو میگرفت یک جایزه داشت. شخصیت خود آقای نظریان هم به شدت مهربون بود و همه سعی میکردن هر کاری میگه انجام بدن. خبری از تحقیر و تنبیه نبود. معدود دفعاتی شاید یه صحبت پدرانه میشد که سعی کنید بیشتر درس بخونید و به فکر آینده باشید. اون سال حتی یادمه خیلی از بچهها به خاطر تاثیری که از آقای نظریان گرفته بودن مسجد هم میرفتن باهاش. انقدر من اسمش رو توی خونه میاوردم که تبدیل به شوخی خواهر و برادرم شده بود و دستم مینداختن :))
بعدترها فهمیدم جایزههایی که به ازای هر ۲۰ تا نمره کامل میگرفتیم رو خانوادهها میاوردن مدرسه و خیلی جالب بود که یه کار تیمی بین معلم و مامان و بابام شکل گرفته بود که من بیشتر تشویق بشم.
یادمه یه بار روز تعطیل کلاس فوقالعاده داشتیم و من با ذوق و شوق بابام رو بیدار کردم که من رو برسونه مدرسه. وقتی رسیدیم مدرسه بابام برای آقای نظریان این شعر رو خوند که:
درس معلم ار بود زمزمه محبتی/جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
هنوزم وقتی به آقای نظریان زنگ میزنم، هر بار این شعر رو یادآوری میکنه. شعری که واقعا توصیف اون روزهای من بود. مقطعی که واقعا زندگی من رو برای همیشه تغییر داد.
سالهای بعد معلمهای خوب و بد زیاد داشتم اما هیچکدوم تاثیرشون به این اندازه نبود تا سال دوم دبیرستان. سالی که باز هم یک معلم خوب باعث شد من به خودم بیام.
دوم دبیرستان، آقای مجید سلطانلو
من هیچ وقت فکر نمیکردم تیزهوشان (سمپاد) قبول بشم و به همین خاطر هیچ تلاشی هم براش نمیکردم. یه جای ذهنم انگار حک شده بود که این چیزا برای تو نیست. سال سوم دبیرستان سر کلاس دفاعی که از قضا معلمش مدیرمون هم بود و اون هم کم از معلم سوم دبستانم نداشت، یک بار بحث شد که برای آزمون سمپاد چیکار کنیم که با یه لحن بالا به پایین شروع کرد و گفت: سمپاد که از هر مدرسه یه نفر فقط میتونه بره اونم آدمای خاص، ولی توصیه من به شما اینه که برای آزمون نمونه دولتی علامه جعفری هم حتما شرکت کنید. شاید دو سه نفر دیگه هم بتونن برن. (علامه جعفری بعد از سمپاد دومین دبیرستان خوب شهر ما، قزوین بود)
من اون لحظه گفتم به نظرتون ما هم قبول میشیم؟
برگشت و یه لبخند مسخرهای زد و گفت تو رو که فکر نمیکنم کاکاوند. (تصور کنید حال بد من و حقارت اون آدم چقدر زیاد بوده اون لحظه)
اتفاقا اصلا توی هیچ کدوم از آزمونها شرکت نکردم. چون فکر میکردم حتما یه چیزی هست که میگن نمیشه دیگه. سال اول دبیرستان اما یه اتفاق خیلی جالبی افتاد. توی کلاس فوقالعاده فیزیک، معلممون که متاسفانه اسمش الان یادم نمیاد برگشت گفت بچهها امسال میتونید آزمون علامه جعفری رو بدید و حتما این کار رو بکنید چون واقعا شرایطش خوبه.
اینجا دوباره من پرسیدم: یعنی فکر میکنید قبول میشیم؟
اینجا بر خلاف سوم راهنمایی جوابی که شنیدم این بود: معلومه که قبول میشید. اصلا شما قبول نشید کی میخواد قبول بشه؟
نمیدونم چرا انقدر منتظر حرف دیگران بودم ولی این حرف رو که شنیدم بعد کلاس رفتم چندتا کتاب کمک آموزشی گرفتم و شروع کردم به خوندن و اتفاقا قبول هم شدم. کلا اول دبیرستان برای من سال تعیین کنندهای بود. معدلم حتی نسبت به سوم راهنماییم هم بیشتر شده بود و رشد خوبی داشتم. اما اصل داستان قرار بود توی سال بعد اتفاق بیفته و مدرسه علامه جعفری.
وقتی وارد علامه جعفری شدم کلا همه تصوراتم از خودم به هم ریخت. بچهها همه توی کلاسهای المپیاد شرکت میکردن و درسها رو خیلی جلوتر از ما که تازه وارد بودیم خونده بودن. توی کلاسها سطح سوالات و بحثها به قدری متفاوت از سطح من بود که سرم درد میگرفت هر روز.
یکی از این درسها بود که البته خیلی معلم خوبی داشت و اون هم ریاضی بود که معلمش آقای سلطانلو بود.
سطح ریاضی من فکر کنم متوسط رو به بالا بود اون زمان و بعضی وقتها هم خیلی خوب ظاهر میشدم. یک بار که امتحان میانترم داشتیم بعد از تصحیح برگهها آقای سلطانلو بهم گفت بعد از کلاس وایستا کارت دارم. میدونستم امتحان رو خراب کردم و میدونستم به احتمال زیاد میخواد یه چیز تنبیهی بگه یا… .
بعد کلاس با ترس و لرز رفتم سمتش، کلیاتی که یادم میاد از اون صحبت اینه که گفت امتحانت اصلا خوب نبوده، ولی سطح تو خیلی بالاتر از این حرفاست. حواست بیشتر باشه و بیشتر تلاش کن.
این مضمون کل حرفهاش بود که خیلی سریع هم گفت و رفت. ولی دقیقا بعد از این صحبت من یه امید و انرژی عجیبی گرفتم. این حس که یکی هست که براش مهمه من عملکردم چطوره و میتونم بهتر باشم خیلی حس خوبی بود. نمیگم تمام امتحاناتم خوب بود بعد از اون، ولی تلاشم خیلی بیشتر از قبل شد. ارتباطم با آقای سلطانلو بیشتر شد و ازش سوال زیاد میپرسیدم برای بهتر شدن و کم کم تونستم مسیر خودم رو پیدا کنم.
برای مدتها من فکر میکردم برای رو کم کنی یا برنده شدن توی رقابتهاست که بیشترین تلاشهای عمرم رو کردم. ولی همین روز معلم بهانهای شد که یادم بیاد اتفاقا اگر معلمهای خوب زندگی من نبودن، من توی یک چرخه معیوب میافتادم که یا باید یک چیز اشتباه رو به دیگران ثابت میکردم با کلی هزینه، یا اینکه فکر میکردم وقتی یک چیز رو خیلیها تکرار میکنن احتمالا راست میگن دیگه.
معلمهای خوب زندگی من محدود به همین دو نفر نیستن و توی سالهای بعدی زندگیم من شانس این رو داشتم که با معلمهای ارزشمند دیگهای هم آشنا بشم اما هر سال روز معلم که میشه قبل از هر چیزی خاطراتی که با آقای نظریان و آقای سلطانلو برای من رقم خورد یادم میاد و یک حس خوب رضایت بخشی بهم دست میده.
3 دیدگاه On معلمهای نجاتبخش
چه جالب بود یاد معلمای خوبم افتادم . و اینکه اون معلمای بد حتما معلمای بدی داشتن و خیلی اذیت شدن که اذیتمون کردن . انگار هر معلمی که نشون داد باورم داره میتونست بهترین اثر رو روم بذاره . باور داشتن اونا باعث میشد خودم هم خودمو باور کنم . چقد مهمه چطور با یک کودک و نوجوان برخورد بشه ولی حواسمون نیست همونطور که هواسشون نبود . حس خیلی خوبی داشت نوشتن امین
من همیشه گفتم اگر امروز در حوزه کاری و زندگی خودم، آدم موفقی محسوب میشم و البته برای سنجشش غیر از پارامترهای درآمد و موقعیت اجتماعی، یه پارامتر بزرگ به اسم رضایت درونی هم دارم، روی پایه محکمی ایستادم که ستونهای اصلیش «معلمهای بسیار خوبی» بود که داشتم. این آدم ها آقای تشرفی معلم شیمی سال اول دبیرستان و پیشدانشگاهی من که باعث شد باور کنم میخوام دانشمند بشم و باید دانشمند بشم و آقای نوذری معلم زمینشناسی پیشدانشگاهی من که باعث شد برم زمین شناسی بخونم تو دانشگاه.
و آقای دکتر اسماعیل علیزاده آهی استاد ریاضی ۲ دانشگاه که باعث شد بفهمم «همه میتونن ریاضی یاد بگیرند» و ریاضی برای همه است.
با مهر
یاور
آره خیلی جالبه چثد تاثیر داشتن معلم های خوب زندگیمون
من از آقای اسماعیلی که در زاهدان معلمم بود همیشه حس خوب میگرفتم
و متاسفانه معلم های بیشتری بودن که خوب نبودن
و تاثیرشون خیلی زیاد بوده و هست
چه خوب بود این نوشته
ممنون امین