یکی از دستهبندیهای جالبی که در مورد مدیومهای دیجیتالی خوندم توی کتاب دام محتوا بود که اونها رو به دو دسته تقسیم میکرد:
مدیومهایی که برای تعامل با اونها به عقب لم میدیم
مدیومهایی که برای تعامل با اونها به جلو خم میشیم
اگر نخوایم خیلی انتزاعی بحث رو پیش ببریم میتونیم دوتا مثال بزنیم: تلویزیون در مقابل ماشین تایپ.
تصویری که از مخاطب هر کدوم از این ابزارها توی ذهنتون میاد چه شکلیه؟
یه آدم که روی کاناپهش لش کرده و داره جلو رفتن یک داستان رو در قالب تصویرهای متحرک مشاهده میکنه، هیچ نقشی در روند داستان نداره و فوقش میتونه کانال رو عوض کنه که خستهتر از اونیه که این کارم بکنه و صرفا میذاره براش تعریف کنن چه اتفاقی افتاد. این تصویر خیلی کلیشهای از آدمیه که داره تلویزیون نگاه میکنه.
از اون طرف یه آدمی که به جلو متمایل شده و دستهاش رو گذاشته روی تایپرایتر و دکمههاش رو با سرعت بالایی فشار میده و یا کاغذ رو در میاره و مچاله میکنه یا میره خط بعد مینویسه و … . اونه که داره مشخص میکنه چه شکلی داستان روایت بشه یا اصلا چه داستانی گفته بشه و سهم زیادی توی تعیین محتوای نهایی داره.
حالا نگفتم تلویزیون و لپتاپ که یه وقت یکی زرنگبازیش نگیره بگه با لپتاپم میشه مثل گونیسیبزمینی نشست سریال دید پشت هم :))
خلاصه داستانی که میخواستم بگم اینه که ابزاری که باهاش تعامل میکنید، خیلی خیلی روی این نوع تعامل تاثیرگذاره. اصلا قبل اینکه بخواید تصمیمی بگیرید بهتون دیکته میکنه که چه شکلی بشینید و چه کاری بکنید یا نکنید. حالا باز ممکنه این وسط یه سری پیدا بشن بگن من رو مبل میخوابم و ۱۰۰ تا استوری هم میذارم و کلی هم محتوای مفید تولید میکنم. که خب منم بهش میگم من همین الان روی مبل لم دادم و دارم با لپتاپم این پست رو مینویسم و این دستهبندی احتمالا برای فهم بهتر نوع تعامل با ابزارها و مدیومهای مختلفه صرفا و قانون مطلق نیست.
بگذریم از این حرفا. چرا این حرفا رو زدم؟
یک داستان واقعی
چند وقت پیش توی خونه نشسته بودم و وسط هجوم افکار مختلف از ایده برای بهتر انجام دادن کارها تا سرزنش خودم برای اینکه مفید نمیگذرونم زمانم رو، متوجه یه تفاوت بارزی توی نحوه گذروندن زمانم شدم.
زمانهایی که به لمدادن میگذشت من رو به شدت مضطرب میکرد. مثلا وقتهایی که ساعتها پشت سر هم سریال میدیدم، زمانهایی که بیدار میشدم و گوشی به دست توی تخت شبکههای اجتماعی رو اسکرول میکردم، زمانهایی که بدون یادداشتبرداری و صرفا لمداده کتاب میخوندم، زمانهایی که توی گفتگو یا جلسات صرفا شنونده بودم و حتی زمانهایی که صرفا با آب و تاب یه داستان جالب رو برای بقیه تعریف میکردم به جای اینکه خودم یه داستان جالب بسازم.
اینجا احتمالا سریعترین نتیجهای که میشه گرفت اینه که فعالیتهای این شکلی خوب نیستن و باید کنار بذارمشون و مفیدتر باشم. ولی مشکل این تمایل من به لمدادن زیاد نبود. مشکل اصلیم این بود که وقتی آدم عادت کنه به لم دادن، از تمام این اتفاقاتی که میفته، حرفهایی که زده میشه، داستانهایی که براش تعریف میشه کمتر و کمتر استفاده میکنه. یه جورایی اون همه ورودی رو تبدیل به هیچ میکنه و اونها رو میسوزونه. در واقع مشکل اصلی من این بود که ورودیهای زمان لم دادن تبدیل به خروجیهای نشستن و به جلو متمایل شدن و کاری انجام دادن نمیشد.
احتمالا نیازی به گفتن هم نیست که این یه چرخه باطله. هرچقدر بیشتر از لمدادنت لذت ببری و تلاشی برای کنترل کردنش بکنی تمایلت به لم دادن زیاد میشه و در نهایت یادت میره چه شکلی میتونستی یه چیزی رو خلق کنی. چه شکلی میتونستی یه پست وبلاگ بنویسی یا یه کار خیلی ساده رو خودت انجام بدی که اثری داشته باشه توی دنیای بیرون.
از یک طرف این لم دادن و لب جوی نشستن و گذر عمر دیدن باعث میشه درد اتفاقاتی که میفته برات (و باید ازش یک چیزی رو بفهمی) خنثی بشه. یه جورایی سر میکنه تو رو نسبت به خیلی چیزا. حواست رو از تصمیمهایی که باید بگیری، تحلیلهای انرژیبری که باید انجام بدی تا به یک نتیجهای برسی، تلاشی که باید برای خلق کردن یک اثر انجام بدی و … منحرف میکنه و به جاش یک لذت کوتاهمدت لحظهای میده. توی درازمدت هم مشکلات تو عمیقتر شدن، چشمههای خلاقیتت خشکتر شدن و تبدیل میشی به آدمی که دیگه هیچی برای گفتن نداره و متعلق به دیروزه.
همون لحظه که داشتم این فکرها رو با خودم میکردم پاشدم و نشستم پشت میزم و دفترم رو باز کردم و برای خودم نوشتم دوست دارم بیشتر اینکه لم بدم و مشاهده کنم، به جلو خم بشم و بنویسم و خلق کنم. بیشتر از اینکه بخونم، بنویسم. بیشتر از اینکه گوش کنم حرف بزنم (این یکی رو توی خونه و خارج از آزمایشگاه امتحان نکنید به هیچ وجه :)) ) و …
و اما تمام اینها باعث شد بیام و چند وقت پیش توی همین وبلاگ بنویسم که من رویه وبلاگ نویسی رو تغییر دادم و میخوام ایدهآلگرایی رو بذارم کنار و بیشتر بنویسم. که البته نشد. و خب داستانهای جالبی پیش اومد که ما رو میرسونه به قسمت بعدی این داستان.
لذتهای کوچک
اگر آدمی باشید که نوشتن و تعریف کردن چیزهایی که یاد گرفتید برای دیگران برای شما لذت بخشه، یکی از گزینههای جذاب پیش روی شما تولید محتوا توی شبکههای اجتماعی و به دست آوردن مخاطبه. یک بار هم قبلا اشاره کرده بودم، من آدم سئو بازی و به دست آوردن مخاطب از وبلاگ نویسی نبودم و با اینستاگرام به طور خاص خیلی بیشتر ارتباط گرفتم. در کل هم فرصت دیده شدن با ابزارهای خاص و در زمانهای خاص توی شبکههای اجتماعی بیشتر از وبلاگ در دسترسه. مثلا یه زمان رشتهتوییت نوشتن مد شد و خیلیها تونستن مخاطب زیادی به دست بیارن باهاش، خود من با استوریهای زنجیرهای اینستاگرام تونستم داستانهام رو بهتر تعریف کنم و مخاطبم رو به دست بیارم و خب خیلی جذاب بود. ولی بعد از یک مدت، اینکه چقدر استوریهام دیده شد، چقدر پستهام لایک خورد، چند نفر فالوئر جدید اضافه شد و … بازی من رو عوض کرد. اولش از داستان تعریف کردن لذت شدیدی میبردم، بعد کنارش از معرفی شدن توسط دیگران و بالا رفتن فالوئرها و عدد دیده شدن استوریا و تعداد پیامها و نوتیفیکیشنها هم لذت بردم. بعد یه روز به خودم اومدم دیدم دیگه اون لذت تعریف کردن داستانه خیلی کمرنگ شده و بیشتر دارم به این فکر میکنم که چه چیزی تعریف کنم که بیشتر دیده بشه.
حالا من اینا رو مینویسم ممکنه یه سری بیان موعظه کنن که بله اینها مشخصه بعد خودشون عطش دوپامین دارن و فعالیتهای توییتر و اینستاشون رو ببینی تا چند روز میخوای دیتاکس کنی :))
بازم بگذریم. بهترین دفاغ حملهست خلاصه.
همه اینها رو گفتم که بگم بعد از نوشتن اون چند تا پست گفتم خب حالا بیام یه سر و سامونی بدم به کانالهای مختلفی که دارم. اینستا که مشخصه اوضاعش، بیشتر در مورد رقابت کسب و کارها و استراتژی و … تولید محتوا میکنم. محتوای جالبی هم دیدم توی توییتر به صورت رشته توییت میذارم و حرفای خودمونی رو هم داخل وبلاگ با لحن خیلی محاورهای مینویسم. یک تقسیمبندی بدون نقص. که البته فقط روی کاغذ جواب داد.
بلافاصله شروع کردم چیزای جالبی که میخوندم یا میشنیدم رو روی توییتر بنویسم. بعد کم کم اون تعداد لایک و کامنت و نوتیف توییتر برام جذاب شد و این شکلی بودم که ایول یه محیط جذاب برای رشد مخاطب پیدا کردم (میدونم خیلی بی جنبهم). بعد کلا نوشتن برای گرفتن لایک و مخاطب برام از نوشتن برای نگاه از یک زاویه جدید به موضوع جذابتر شد. و این شکلی شد که بازم وبلاگ رو فراموش کردم.
یه جورایی لذت از دریافت توجه از دیگران، به لذت فکر کردن و نوشتن برای فهمیدن بهتر و شفافتر شدن ذهنم چربید.
اما این همه نوشتم که بگم توییتر و اینستاگرام بده؟ نه والا.
تمام این چیزایی که نوشتم در راستای این بود که امین اگر به یک شناختی از خودش رسیده نباید خودش رو گول بزنه. درسته که من دوست دارم به خلق کردن ارزش بیشتری بدم نسبت به مصرف کردن ولی بازی برای من همینجا تموم نمیشه. حتی اگر روی لپتاپم چنبره بزنم و فقط بنویسم بازم ممکنه اسیر چیزهایی بشم که اصل موضوع نیستن. ممکنه کلی خلق کنم ولی برای هدفهایی که هدف اصلی من نبودن. من میدونم که تولید محتوا توی شبکههای اجتماعی این ریسک رو همیشه برای من داره و هنوز هم ابزار مطمئنی برای اینکه اسیرش نشم رو نتونستم به دست بیارم. به همین خاطر نیازه که از این به بعد حداقل حواسم به این موضوع باشه و کمی با احتیاط قدم بردارم.
3 دیدگاه On لَم یا خَم در عصر دیجیتال
امین
وقتی داشتم پستت رو میخوندم به جلو خم شده بودم و اصلا حالت لم نداشتم.( به طور کل وبلاگ های دوست داشتنیم رو پشت میز لپتاپم میخونم)
احتمالا میدونی که من بیشتر از ۴ سالی میشد که اینستاگرام نبودم. بعد سال پیش بود که متوجه شدم دیگه دوستام کنارم نیستن و هر کس یک گوشه ای از ایران یا دنیاست و من ازشون خبر ندارم. گفتم خب بذار بیایم حداقل تو این سوشال مدیا باشیم. اومدم و تا همین چند وقت حس کردم دیگه کم کم دارم از اون بهنام سابق بودن خارج میشم و به قولی افسارم داره میره دست این اینستاگرام. این روزها سعی دارم مدیریتش کنم. یه گوشی ساده نوکیا دارم که اینجور وقتا اون رو به کار مینداختم قبل تر ها. خیلی وقت بود به این روش متوسل نشده بودم اما گویا باید چنین کنم. امروز اولین پست وبلاگم رو هم برای سال ۱۴۰۱ نوشتم اما تاریخ رو گذاشتم برا ۱ مرداد تا منتشر بشه. حس میکردم دارم از عطش به دوپامین فرار میکنم و صرفا باید تسک های توی ذهنم رو انجام بدم بدون دیده شدن.
همین
دوست دار تو
بهنام
لطف داری بهنام. وگرنه واقعا خودم با نوشتن اینا میگم کاش هیچ کسی نخونه که وقت کسی رو تلف نکرده باشم :))
بی صبرانه منتظر پست وبلاگت هستم.
راستی مبارک باشه دفاع ارشدت. واقعا دوست داشتم بیام و ببینمت و گپی بزنیم ولی نشد.
قربونت امین. والا من خودمم حسم نسبت به نوشته هام بهتر از تو نیست:)
لطف داری به من.
این چند بار خیلی کوتاه اومدم به تهران. تو برنامه دارم دفعه بعد اگر فرصت داشتی از نزدیک هم رو ببینیم.
ارادت