شاید خندهدار به نظر برسد. اما بیایید تعارف را کار بگذاریم.
مثل داستایفسکی بعد از نوشتن بیچارگان، یا پینک فلوید بعد از نیمه تاریک ماه، یا نمیدانم… شما بگویید. مثل تمام خالقان بزرگی که دوستشان داریم بعد از خلق اولین شاهکارشان.
هر آدمی که مشغول هرکاری است و با خلق چیزها سر و کار دارد، یک روز این احساس را تجربه میکند. میتوانید نویسنده حرفهای، بلاگر، نقاش، موزیسین، کارگردان، صنعتگر و … باشید. یک جایی از مسیر، نگاهها به سمت شما بر میگردد. هرچند کم. اما یک عده متوجه وجود شما میشوند. هرچقدر کوچک یا بزرگ باشید. مهم این است که چند جفت چشم حالا منتظر هستند تا حرکت بعدی شما را ببینند.
موفقیت اول، واقعا یک چاقوی دو لبه است. از یک طرف خوشحالتان میکند. از طرف دیگر لرزه بر اندامتان میاندازد. نیاز به توضیح خوشحالی که نداریم. موفقیت است دیگر. چند نفر کارتان را پسندیدهاند. خوششان آمده. توجهشان را جلب کردهای. اینها خیلی خوب است. انقدر این حس خوب است که برای خیلیها هدف میشود. دیدن رضایت در تعداد بیشتر و بیشتری از چشمها. هدفی که پایانی ندارد.
اما بحث من این ترس لعنتی است. ترسی که تو را رو در روی خودت قرار میدهد.
با اولین موفقیت، پس از گذشتن شادی اولیه، یک ترس آرام آرام در وجود آدم شکل میگیرد. ترس از اینکه نکند موفقیتم اتفاقی بوده باشد. ترس از اینکه آن چند جفت چشم را نا امید کنی. نکند اشتباه فهمیدهاند. نکند بفهمند که آن چیزی نیستی که فکر میکردهاند؟
با خودت مرور میکنی که چه اتفاقی افتاد؟ چه چیزی نظرشان را جلب کرد؟ آیا چیزی هست که تکرارپذیر باشد؟ این چیز به تو ربط دارد یا به سوژهات یا به شانس؟
کم کم وسواست بیشتر و بیشتر میشود. با خودت فکر میکنی که تکرار موفقیت قبلی حداقل کاری است که میتوانی انجام دهی و کار بعدیات باید بهتر از قبلی باشد. دیوارهای بلندی از استانداردهای سفت و سخت به دور خودت میکشی. خودت را قانع میکنی که کیفیت مهمتر از هر چیزی است. با هر کار جدید، کارهای بعدی سخت و سختتر میشود. با خودت فکر میکنی که استانداردهایت را بالا بردهای اما خودت را هم فلج کردهای.
این دقیقا همان اتفاقی است که برای من افتاد. فکر میکنم برای بسیاری از دوستانم هم همینطور بوده است. وقتی که موفقیتها تبدیل به مانع میشوند، آنوقت چه کار میکنیم؟
فکر میکنم از اینجا به بعد یک انتخاب است. بیشتر فکر میکنیم و ترس بر ما غلبه میکند یا مثل روزهای دیگر بر میگردیم سر کارمان و روز از نو.
موفقیت و دیده شدن، یک رویداد است که خیلی وقتها هم به شانس و عوامل خارج از کنترل ما بستگی دارد. فکر میکنم ربط دادن کار ما و کیفیت آن به عوامل بیرونی و سنجیدن ارزش کار با دیده شدن، بزرگترین اشتباه است.
برای مثال نوشتن برای من تمرین است. تمرین فکر کردن. تمرین روایت قصه. تمرین کنار هم چیدن قطعات مختلف و رسیدن به یک بنای نهایی که دوستش دارم. برای من نوشتن یعنی دستهایم را روی کیبورد بگذارم و تا وقتی که تمام نشده دستهایم را بر ندارم. اتفاقی که در ماجرای بیتها و اتمها افتاد. پستی که از قضا خودم هم بسیار دوستش دارم.
اما عذابآورترین لحظات در نوشتن برای من زمانی است که باید بارها و بارها منابع مختلف را نگاه کنم. این یعنی هنوز به پختگی مناسب برای نوشتن این متن نرسیدهام. موضوعی که بارها و بارها با آن دست و پنجه نرم کردهام. اتفاقا پستهایی بود که خیلی خیلی آزاردهنده بودهند اما بازخوردهای مثبت و عجیبی گرفتهند.
میخواهم بگویم که موفقیت بیرونی آنقدرها هم معیار جالبی نیست. اما خودمانیم، رضایت صرف درونی هم آنقدرها راضیکننده نیست. مدتها پیش مستندی را میدیدم که کارگردان مورد علاقهام، اسکورسیزی میگفت : کارگردان خوب کسی است که یک امتیاز به استودیو و یک امتیاز هم به هنر فیلمسازی بدهد. یک چیزی با همین مضمون. این حرف در ذهن من حک شد.
نویسنده و بلاگر خوب هم یک امتیاز به مخاطب و یک امتیاز به خودش میدهد. نه صرف رضایت مخاطب و نه صرف رضایت خودش. و دقیقا همان بخش رضایت مخاطب است که ما را به ترس اصلی بر میگرداند.
به قول نسیم طالب، اگر به یک میلیون میمون، ماشین تایپ بدهید، احتمالش هست که یکی از این میمونها به صورت کاملا اتفاقی ایلیاد را بنویسد. اما آیا این میمون خوش شانس ما میتواند ادیسه را هم بنویسد؟
ترس اصلی همینجاست. از کجا معلوم که همه چیز یک خوششانسی نبوده؟
فکر میکنم همینجا دنیا به دو دسته تقسیم میشود. دسته اول که مغلوب این ترس میشود. دستهای که از بس به رضایت مخاطب اهمیت میدهد، تا مرز فلج شدن پیش میرود. و دسته دوم که رضایت خودش هم برایش مهم است. دستهای که ادامه میدهد و ادامه میدهد. یا شاهکارهای بزرگتری را خلق میکند، یا نه. اما لذتش را میبرد.
فکر میکنم بهترین راه برای غلبه بر این ترس این است که بدترین حالت را تصور کنیم. فرض کنیم میمونی هستیم که ایلیاد را نوشتهایم. ما هومر نیستیم که ادیسه را هم بنویسیم. همان یکی هم که نوشتیم از خوششانسیمان بود. اما از بازی با ماشین تایپ لذت میبریم. سعیمان را میکنیم که مخاطب راضی بماند، اما این رضایت ماست که ما را جلو میکشد.
3 دیدگاه On نیازی به عنوان نیست
سلام بر امین عزیز،
امیدوارم حالت خوب باشه،
بعد ازون روز دلچسب که بیرون بودیم فرصت خوبی فراهم نشد تا چیزی اینجا بنویسم.
راجع به شانسی بودن موفقیت، یک بحثی هست به نام سندروم ایمپاستر(imposter) . نیل گیمن نقل میکرد که در یک گردهمایی از آدم های مشهور و موفق، نیل آرمسترانگ رو دیده که داشته بهش میگفته: این آدم هارو ببین، همه شون احتمالا کار های خیلی بزرگی کردن، کارهای حیرت انگیزی کردن، اما من چی؟ فقط منو فرستادن به ماه.
میگه همون جا فهمیدم که وقتی حال آرمسترانگ اینجوری باشه، من باید حساب کار دستم بیاد و بدونم نباید خودمو اذیت کنم.
ازین که وقت میگذاری و خوب و ارزشمند مینویسی ممنونم.
سلام بهنام جان، چقدر داستان جالبی رو نقل کردی. فکر میکنم واقعا هم همینطوره. آدم معمولا خودش رو پایینتر از چیزی که از بیرون به نظر میاد ارزیابی میکنه. گاهی هم خیلی بیش از حد که شاید بشه بهش گفت سندروم دیکتاتور 🙂 حالا ما که به اون مرحله نرسیدیم ولی دچار اولی هستیم. واقعا هم نباید خودمون رو اذیت کنیم.
خوشحال شدم کامنتت رو دیدم 😉
سلام آقای کاکاوند
مطلب جالبی بود از این جهت که، دقیقا اشاره کردید به مشکلی که من باهاش دست و پنجه نرم می کنم.
راستی خودم هم درباره این موضوع در ویرگول نوشته ام، هرچند به ظرافت متن شما نیست اما خوش حال می شوم بخوانیدش:)
اینم لینکش: https://virgool.io/@HesamShams/%DA%86%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%88%D9%81%D9%82%DB%8C%D8%AA-%D9%85%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%AE-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-wvkdhz6odqms